کاریکلماتور

زمستان سر خیلی​ها را کلاه گذاشت.
ورود به زندگی چه آسان و خروج از آن چه مشکل است! 
ساعت، لاشه​ي زمان است که بر روی دست سنگینی می​کند. 
توطئه باد و باران، منجر به تاراج رفتن شکوفه​ها شد. 
وقتی باران آمد، سیاهی شب، رنگ پس داد.
کوتاهترین راه برای رسیدن به شادی، لبخند است.

مرغ معما: سهراب سپهری

مرغ معما
دیر زمانی است روی شاخه این بید

مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.

نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.

چون من در این دیار تنها ، تنهاست.

گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست،

مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،

بام و در این سرای می رود از هوش.

راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،

قالب خاموش او صدایی گویاست.

میگذرد لحظه ها به چشمش بیدار،

پیکر او لیک سایه-روشن رویاست.

رسته ز بالا و پست بال و پر او.

زندگی دور مانده: مج سرابی.

سایه اش افسرده بر درازی دیوار.

پرده دیوار و سایه: پرده خوابی.

خیره نگاهش به طرح های خیالی.

آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.

دارد خاموشی اش چو با من پیوند ،

چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.

ره به درون می برد حکایت این مرغ:

آنچه نیایید به دل ، خیال فریب است.

دارد با شهر های گمشده پیوند:

مرغ معما در این دیار غریب است.