بانو!

بانوي بخشنده ي بي نياز من!

اين قناعت تو،دل مرا عجب مي شکند...
اين چيزي نخواستنت،و با هر چه که هست ساختنت...
اين چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوي پرچين نگاه نکردنت...
کاش کاري مي فرمودي دشوار و نا ممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش مي کردم...
کاش چيزي مي خواستي مطلقا نا ياب،که من به خاطر تو آن را به دنياي يافته ها مي آوردم...
کاش مي توانستم همچون خوب ترين دلقکان جهان ،تو را سخت و طولاني بخندانم...
کاش مي توانستم همچون مهر بان ترين مادران،رد اشک را از گونه هايت بزدايم...
کاش نامه اي بودم، حتي يک بار با خوب ترين اخبار...
کاش بالشي بودم ، نرم، براي لحظه هاي سنگين خستگي هايت...
کاش اي کاش که اشاره اي داشتي، امري داشتي، نيازي داشتي، روياي دور و درازي داشتي...
آه که اين قناعت تو ، اين قناعت تو دل مرا عجب مي شکند......